دلنوشته ای برای قند وعسل هام
در آغوش کشیدن طفلی نوپا که عطر وجودش مشام را می نوازد ونرمی وجودش آرامبخش جان است ، لذت بخش و شیرین است و شیرین تر از آن شادمانی است که در وجود حسینم می بینم ،هیجانی بکر و سر شار از بارشی پاک و کودکانه ،برق نگاهش حاکی از محبتی است که نسبت به حسن دارد هر چند در پس این نگاه های کودکانه می توان سایه ای از حسادت را دید ، به خصوص وقتی که بابایی بخواهد پسرک کوچکش را به آغوش بکشد ... هر صبحگاه هنوز چشمانش رانگشوده به دنبال داداشی می گردد وهر گاه او را به اتاقش می برم با زبانی ساده برایم از سروری که در اعماق وجودش نهفته است سخن می گوید وکودکانه برایم می گوید: مامانی داداشی رفیقم شده دیگه تنها نیستم داداشی نبود من رفیق نداشتم ....
نویسنده :
مامانی
12:35